ناگهان بانگی برآمد
خواجه خفت،
با همان بانگ
در خواب
عالم را بخورد
هی ببردُ هی بدزدُ
تا که لبها باز شد
خواجه گفت،
قسمت نبود
ای بلایمان برسرت
قسمت ما را خواجه خورد
خواجه دینش را
باد برد
نکبت و ظلم و ستم
نیکی بمرد
وای باز خواجه خفت
قهقه، ذلت ،فریب ،
یاور بشد
تیرگی، ذهن کثیف،
حاصل بشد
((ناگهان بانگی بر آمد
خواجه مرد))
توشه ی راهت چه شد
در وجودت اسراف
نیکی کارت چه شد
آه خواجه
زورگوها و ستمگر غافلند
عاقبت همراهت
که شد
(( خواجه مشتی خاک هم با خود نبرد))
هلن عزیزی
برچسب : نویسنده : helenazizia بازدید : 5